فصل ۱-۲۲ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
یک روز عصر پاییزی ٬ زمانی که کار هایم رو به اتمام بود ٬ احمد وارد خانه شد . شیرینی . چای را مقابلش گذاشتم . خندان و شاداب بود . دیبا خبری برایت آورده ام . می دانم خوشحال می شوی . چه خبری ؟ دوست داری زبان فرانسوی یاد بگیری ؟ با خوشحالی گفتم : خب آره . اما من و کجا و امکان فراگیری کجا ؟ باز هم عجله کردی . دیروز در مهمانی یکی از دوستانم که به تازگی از پاریس آمده است نسشته بودیم . فریدون را می گویم . همانی که خریدار فیروزه است و غالبا سنگ های ما را به خارج صادر می کند . به تازگی همسری فرانسوی اختیار کرده . زنی بسیار مهربان و مودب . درضمن مسلمان هم شده است . وقتی جریان تنهایی تو را برای دوستم شرح دادم خیلی ناراحت شد . اول پیشنهاد کرد تو را به خواندن کتاب یا کشیدن نقاشی تشویق کنم تا فکر های بیهوده نکنی . اما وقتی فهمید تمام این مراحل را گذراندی سکوت کرد و بعد از کمی که با همسرش به زیبان شیرین فرانسوی سخن گفت ٬ پیشنهاد خوبی کرد . او گفت که همسرش خیلی دوست دارد تو را ببیند . در ضمن اگر دلت بخواهد فرانسوی را به تو تدریس کند . من هم گفتم اول با تو مشورت کنم ببینم آیا دوست داری که با آنها رفت و آمد داشته باشیم یا نه . اینطوری تو هم می توانی در کنار همسر او که نامش را از فرانسیس به نازلی تغییر داده است ٬ زبان بیاموزی . خب نظرت چیه ؟ از پیشنهاد احمد خوشحال شدم . به این طربق می توانستم خود را سرگرم کنم . با عجله گفتم : واقعا عالی است من که راضی ام . دستانم را گرفت : بسیارخب ٬ پس قرار می گذاریم یک روز عصر آنها بیایند خانه ی ما . نه چرا یک عصر ؟ می توانی فردا شب آنها را برای شام دعوت کنی . احمد از پیشنهادم استقبال کرد : پس من امروز خبرش را به آنها می دهم . روز بعد چند جور خورششت ایرانی تهیه کردم . البته با کمک گوهر و زینت. موقع آمدنشان دستی به سر و رویم کشیدم و لباس ساده ای پوشیدم . در خانه به صدا در آمد . مهمان های ما رسیدند . مدتی بود که کسی به خانه مان نیامده بود . با خوشرویی به استقبال نازلی و فریدون رفتم . دسته گلی در دست نازلی بود . با دیدن گل های نرگس از وی تشکر نمودم و به آرامی دستش را فشردم . او زنی بود حدودا سی ساله با موهایی مانند مردان کوتاه و بسیار بور ٬ به طوری که به سپیدی می زد . پوستی کک مکی و چشمانی فوق العاده آبی داشت . بلوز و شلواری به تن کرده بود . هیکلی شبیه مردان داشت . فارسی را شکسته بسته حرف می زد . آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کردم . به جای چای برایشان قهوه آماده نمودم . نازلی از سلیقه ی من و سبک آراستن خانه ٬ به زبان فارسی دست و پا شکسته ای ستایش کرد . انگار از دیدن آن همه فرش دستباف و مخده های طرح گلیم و بافت ترکمن هیجان زده شده بود . بعد ها فهمیدم در کشور آنها فرش دستباف جنسی عتیقه محسوب می شود. یک لحظه لبخند از لبش دور نمی شد . هرگاه به چشمانش نگاه می کردم ٬ شور و نشاط باطنی اش را در انها می دیدم . موقع صرف شام رسید . نازلی ظرف خود را جلو اوردد و کمی غذا کشید و به خوردن یک نوع بسنده کرد و بسیار هم کم خورد . هیچ یک از اعمالش شبیه ما نبود . به راحتی احساساتش را بیان می کرد و از کوچکترین مسئله ای ابراز شادی می نمود . بیشترین جذابه ی اخلاقی اش صداقت و یک رنگی اش بود . کم حرف می زد و بیشتر سعی داشت تلفظ جمله های ما را فرا گیرد. بعد از صرف شام همگی در اتاق پذیرایی گرد هم نستیم . فریدون واسطه ای شده بود بین ما و همسرش . حرف های هر کدام را ترجمه می کرد و به دیگری تحویل می داد . با این که زبان یکدیگر را نمی فهمیدیم ٬ آن زن در دلم جای گرفت . آخر شب زمان خداحافظی فریدون گفت که همسرش از دست پخت من بسیار تشکر کرد و می گوید مهمان نوازی ما را هرگز از خاطر نخواهد برد . همچنین افزود که زنش می گوید دیبا جان زنی بسیار زیبا و هنرمند است . دستش را فشردم و انها از ما جدا شدند . احمد از رفتار بی نظیر نازلی لب به تمجید گشود . قرار شده بود او هر روز بعد از ظهر به خانه ی ما بیاید تا هم خودش از تنهایی در آید و هم مرا در یاد گرفتن زبان فرانسوی یاری دهد . روز ها می گذشت و رابطه ی من و نازلی به حدی رسید که بیشتر شب ها را با هم بودیم . مرد ها در گنار هم و ما هم در گوشه ای می نشستیم .استعداد من در فراگیری بسیار خوب بود به طوری که در اواخر زمستان مجلات خارجی را مطالعه می کردم . و به سهولت نوشتن را فراگرفته بودم . تمام پیشرفت خود را مدیون نازلی بودم . او نیز از پیشرفت بسیار سریع من متعجب و خوشحال بود . ناگفته نماند که او هم زبان فارسی را کم کم فرا می گرفت و دیگر مقل قدیم به سختی سخن نمی گفت . یک روز تصمیم گزفتم به رسم ادب هدیه ای برایش تهیه کنم . به جواهر فروشی رفتم و سینه ریزی بسیار نفیس که در رویش پر بود از الماس برایش خریدم . شب هنگامی که به دیدنش رفتیم ٬ در کمال ادب و احترام آن را به وی تقدیم کردم . از دیدن سینه ریز گران قیمت و نفیس بسیار خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت . بعد از این که مدتی به هدیه اش نگاه کرد ٬ رو به من کرد و گفت : من عاشق سادگی هستم . با این که تو هدیه ای ارزشمند به من داده ای فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانم مثل شما زن های ایرانی این همه طلا به خود بیاویزم . این سینه ریز زیبا در گنجینه ی اتاقم می ماند تا روزی که واقعا به ان نیاز داشته باشم . از سخن پر معنایش لبخند زدم . **************************** برای عید نوروز به تهران رفتیم .۴ روز به عید مانده بود با ورودمان همگی را خوشحال کردیم . رضا حدودا دو ساله شده بود و پریا هم حالا دختر عاقل و بزرگی بود . وقتی بچه های مهتا را در آغوش فشردم ٬ دلم در حسرت فزرند سوخت . زمان تحویل سال را کنار پدر و مادر بودیم . پدر مثل هر سال قرآن خواند و به خاطر شگون سال به من و احمد عیدی داد . در کنار احمد نشسته بودم و آرزو می کردم سال دیگر فرزندی داشته باشم تا زندگی بی روحمان را به نشاز آورد و خدا را به آن وقت عزیز قسم دادم و در دل راز و نیاز می کردم . مادرم که کانرمان نشسته بود با مهربانی پرسید : دیبا جان گل هتای شمعدانی را دیدی که چه زیبا به بار نشسته اند ؟ لبخندی زدم و پاسخ دادم : بله . چقدر هم دایه جان انها را با سلیقه لب حوض چیده است . مادر صورتم را بوسید و دستی به سرم کشید و سپس رو به احمد کرد و گفت : بچه ها از خودتان پذیرایی کنید . و به دنبال این حرف ظرف شیرینی را برداشت و به سمتمان گرفت . احمد دست مادر را به گرمی فشرد و با حنده ای که به لب داشت گفت : همه وادارمان می کنید که احساس غریبه بودن کنیم . شما خیالتان راحت باشد ما از خودمان پذیرایی می کنیم . پس تعارف نکنید بچه های من . پدر وقتی از خواندن قرآن فارغ شد سربلند کرد و گفت : موافقید قبل از این که فامیل به دیدارمان بیایند مثل هر سال برای تبریک عید به دیدار چند نفر از کسبه بازار و ریش سفید های محل برویم ؟ مادر به جای ما جواب داد : بهادرخان از نظر مهمان ها خیالت راحت باشد چون برادر و ها و همگی قرار گذاشته انند سر شب به اینجا بیایند . پدر قرآن را بوسید و روی میز گذاشت . پس بروید حاضر شوید . دو ساعتی را صرف دیدار از دوستان پدر نمودیم . زمانی که به خانه بازگشتیم احمد بلافاصله عذر خواست و به اتاق من رفت . آقاجان هم طبق عادت معمول کیسه ای پول برای خدمه برداشت و به سراغشان رفت . مادر برای دایه قواره ای پارچه از صندوقچه برداشت و به او داد . دایه دست مادر را بوسید و از او تشکر کرد و بقای عمرش را از خدا خواست . آقاجانم دوباره به اندرونی رفت و کتش را به تن کرد . دایه جلو دوید : آقا داشتم برایتان چای می آوردم . پدر لبخندی زد و گفت : ممنون دایه جان . باید بروم . راستی ببینم تو عیدی ات را از من گرفتی ؟ دایه خنده ای کرد و گفت : ای آقا سن و سالی از من گذشته و انتظار عیدی ندارم . همین که سایه ی شما بر سر زندگی ماست خدا را شکر گزاریم . پدرم خندید و گفت : امسال به خاطر پاداش زحماتی که کشیده ای یک هدیه ی خوب برایت دارم . یک قطعه از زمین های لواسان را برایت در نظر گرفته ام که زمان پیری نیاز هایت را بر آورده کند . دایه چشمانش پر از اشک شد : هدا خیرتان بدهد بهادرخان . خدا سایه تان را از سر بچه هایتان کم نکند . دل من پیرزن را شاد کردی . پدر لبخندی از روی رضایت زد و عزم رفتن کرد . اختر خانم من می روم زورخانه . یک ساعت دیگر گل ریزان است . مادر خود را به او رساند و گفت : بهادرخان زود برگردید . الان است که سرو کله ی مهمان ها پیدا شود . پدر دستش را روی چشم گذاشت و سپس پرسید : راستی چرا مهتا موقع تحویل سال به اینجا نیامد ؟ مادر با دستپاچگی جواب داد : سخت نگیر بهادرخان . مهتا دیروز گفت ناصرخان دوست دارد سال تحویل را در خانه ی خودشان باشند . حتما سر شب آنها هم می آیند . تنگ غروب هدایایی را که مادر و پدر هنگام تحیل سال به ما داده بودند در چمدان می گذاشتم که ناگهان دایه ورود مهمان ها را خبر داد . دایی ها به همراه خانواده هایشان وارد سالن پذیرایی شدند . هنوز در حال خوش آمد و تبریک گویی سال نو بودیم که پدر هم به جمع ما پیوست . کمی بعد مهتا و ناصرخان هم آمدند . دوباره صحبت های فامیلی از سر گرفته شد . همه شاد بودند به جط مهوش خانم که در ان جمع مانند بیگانه ها رفتار می کرد . آن شب به خوشی سپری شد . صبح روز بعد احمد پیشنهاد داد که به منزل پدرش برویم . من در حال آماده شدن بودم که مادر وارد اتاقم شد . با کنجکاوی مرا برانداز کرد و پرسید : قرار است جایی بروید ؟ بله . خانه ی دایی خشایار . مادر با ناراحتی گفت : اما حالا نزدیک ظهر است و من برای همه ناهار تهیه دیده بودم . لبخندی زدم " مادر جان هنوز ساعت نه صبح است . درضمن دلگیر نشوید ما آماده ایم تا همگی را ببینیم و تا آخر تعطیلات هم تهران می مانیم . نوبت برای شما بسیار است . مادر شانه هایش را بلا انداخت و با حالتی که نمایانگر آزرده شدنش بود گفت : خودتان می دانید . برای خداحافظی نزد آقاجان رفتیم . او از رفتن بی موقع ما کمی دلگیر شد . اما به روی خود نیاورد . وقتی جلوی خانه ی دایی خشایار رسیدیم احمد نگاهی به چهره ام انداخت و با حالتی عصبی گفت : دیبا حواست باشد که کاری نکنی تا مادرم ناراحت شود . احمد این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر من تاحالا چه کار کرده ام که مادرت از من دلخور شود ؟ درضمن مگر ندیدی دیشب چطور خود را با مت غریبه گرفته بود ؟ احمد نیشخندی زد و گفت : آدم تو را هم نمی تواند خوب بشناسد . اینقدر خودت را مظلوم می گیری که گاهی دلم برایت می سوزد . خب مادرم حساس است و از تو توقع دارد که بیشتر دور و برش بروی و حرف هایش را بی چون و چرا بپذیری . اخمهایم را در هم کشیدم : من فقط یک مهمان هستم . اگر دیدم وجودم در خانه شان باعث آزار کسی است حتما انجا را ترک می کنم . درضمن باید بگم که من فقط به خاطر دایی جان آمده ام . این فکر احمقانه را از سرت بیرون کن و تا من نخواهم ٬ تو هیچ جا نمی روی . اما احمد ما فردا باید به دیدن داخیی جمشید و دیگر اقوام برویم . هیچ چیز معلوم نیست . احمد کاری نکن شکایتت را به پدرت بکنم . تو هم کاری نکن که من از آمدن به تهران منصرف بشم و همین امروز برگردیم نیشابور . می دونم که جرئت نداری . مرا سر لج نینداز . لطفا ساکت شو احمد یکی آمد در را باز کند . احمد زیر لب غرولند کرد : آخر شکستت دادم و ساکت شدی . می دانستم اگر بخواهم بیشتر با او سر و کله بزنم شاید تمام ایام عید را لج کند و به هیچ جا نیاید ٬ به خصوص خانه ی مهتا که دیشب گفته بود پس فردا شب برای شام به آنجا برویم . صغری مستخدم منزل دایی در را گشود . سلام آقا سلام دیبا خانم سال نو مبارک . احمد پاسخی نداد و دستش را در جیب کتش کرد و اسکناسی بیرون کشید . این هم عیدی تو متشکرم آقا . مادرم کجاست ؟ خانم با سروناز خانم و آقا یاسر در سالن پذیرایی هستند . مگر یاسر هم امده است ؟ بله مثل این که با آقا کاری داشتند . درضمن سروناز خانم هم می خواهد امشب را بماند . از لا به لای درختان سر به فلک کشیده ی حیاز شعاع های خورشید با لطافت به روی سنگفرش ها می تابید . به آرامی راه عمارت را پیمودیم . لحظاتی بعد مهوش خانم و سروناز ظاهر شدند . از دیدن سروناز احساس شادی کردم . یکدیگر را در آغوش گرفتیم . احمد مادرش را بوسید و بعد هم من جلو رفتم و دست مهوش خانم را بوسیدم . تعارف کردند . ما به سالن پذیرایی رفتیم . ما به سالن پذیرایی رفتیم . وقتی وارد شدیم یاسر روی یکی از ممبل ها نشسته بود . با دیدنمان برخاست و دست هردویمان را فشرد . از وقتی ازدواج کرده بود او را کمتر در منزل دایی خشایار می دیدیم . زیرا بیشتر اوقات سروناز را تنها نمی گذاشتت . همگی به آرامی روی مبل ها نشستیم . احمد مثل قدیم ها با یاسر سر صحبت را باز کرد و بعد از لحظاتی صدای ختده شان به هوا برخاست . یاسر رو به سرووناز کرد و گفت : پس امشب با بودن دیبا جان زیاد هم تنها نیستی . سروناز خنده ای کرد و گفت : بله . دیبا را درست مثل صنوبر دوست دارم . احمد با کنجکاوی پرسید : مگر می خواهی کجا بروی یاسر ؟ یاسر در جواب گفت : با بچه ها قرار شکار گذاشتیم . آمده ام اینجا سروناز را بگذارم و از عمو خشایار هم دعوت کنم که همراهمان بیاید . آخر می خواهیم همان اطراف ملاک عموجان برویم . تو هم اگر دوست داری بیا . خوش می گذرد . احمد خنده ای کرد : نه پسرعمو جان . شما بروید . من در تهران چند کار مهم دارم که باید آنها را انجام بدهم . حالا پدر چه گفت ؟ یاسر از روی میز استکانش را برداشت و به آرامی مشغول خوردن شد . مهوش خانم می گوید عمو ماه پیش به املاکش سر زده و نمی اوند همراه ما بیاید ٬ زیرا تا چند روز دیگر مشغول دید و بازدید هستند . البته من هنوط موفق به دیدار عموخشایار نشده ام . میان حرف یاسر دویدمم : مگر دایی جان خانه نیستند ؟ سروناز پاسخ داد : نه پدر رفته دیدن محمد پسر صنوبر . از دیشب بی تابی می کرده و آقا جان را می خواسته . صنوبر هم مهمان دارد و نمی تواند بیاید اینجا .پس پدر بهتر دید که خودش به انجا برود . مهوش خانم وارد سال شد و پشت سرش دو نفر از مستخدمان آمدند و دیس های شیرینی را تعارف کردند . احمد و مادرش گرم گفت و گو بودند . یاسر هم مرا سوال پیچ کرد و از نیشابور و آب و هوایش پرسید . ساعتی گذشت نزدیک ظهر مهوش خانم از جمع ما خارج شد و برای دادن دستور های لازم برای ناهار به آشپزخانه رفت . احمد برخاست و گرامافون را روشن کرد و صفحه ای از ملوک ضرابی گذاشت . صدای دایی خشایار در سالن پیچید . با ورود دایی همگی برخاستیم . دایی جان صورتم را بوسید و خوشامد گفت و بعد رفت از روی میزی که در انتهای سالن قرار داشت و سفره ی هفت سین را روی ان پهن کرده بودند قرآن را برداشت و به سمتمان آمد . دایی جان ٬ دیباخانم ٬ قابل ندارد . برای شگون بردار . انشاالله برکت زندگی ات شود . ذوباره صورتش را بوسیدم و اسکنلاس نو و تا نخورده ای را برداشتم . دایی لبخندی زد و گفت : البته یک هدیه ی دیگر هم نزد من داری . احمد هم اسکناسی برداشت . دایی دوباره از روی میز چیزی برداشت و به سمتم آمد . جعبه ای مستطیل شکل و کمی بزرگتر از جعبه های دیگر طلاجاتبود . درش را گشود : یک سرویس برلیان است می پسندی ؟ وای خدای من متشکرم دایی جان . قابل تو را ندارد عزیزم . زمان ناهار فرا رسید . مهوش خانم مثل همیشه با وسواس کامل بر آشپزخانه نظارت داشت . سینه ریز برلیان به گردن انداختم و گوشواره ها و انگشتر را در کیفم گذاردم . بلند شدم تا به مهوش خانم کمک کنم . از دایی عذر خواستم و به آشپزخانه رفتم . کهوش خانم می توانم کمک کنم ؟ موهش در حالی که دست به کمر زده بود با چشمانی که با حسادت به سینه ریز خیره مانده بود ! پشت چشمی نازک کرد : نه راحت باش . مستخدم ها هستند . وسپس گفت : دیبا جان مادر ناراحت نشوی مادر این سینه ریز اصلا به تو نمی آید . احساس کردم خونه به صورتم دوید . بدون این که پاسخش را بدهم از او دور شدم . ناهار را که خوردیم با احمد برای استتراحت به اتاقش رفتیم . دم عصر بود که برای عصرانه پایین آمدیم . بعد از صرف عصرانه مهوش خانم و احمد به حیاط رفتند . می دانستم باز این زن پی بهانه ای است . شب دایی جان دستور داد که بره ای بکشند و گوشت هایش را روی آتش بریان کنند . مهوش از همان سر شب سردرد را بهانه کرده بود و از جمع فاصله گرفت . حتی شام نخورد و زود شب به خیری گفت و به اتاقش رفت . او تازگی ها اخلاقش به کلی عوض شده بود . کمتر با من حرف می زد و بیشتر احمد را زیر بال و پرش می گرفت . این اعمالش را به دلیل سطح فکر پایین و روحیات مادرانه اش گذاردم . صبح روز بعد آسمان هنوز و گرگ و میش بود که از شدت تشنگی از خواب برخاستم . احمد را کنارم ندیدم . اول فکر می کردم به دستشویی رفته است . بلند شدم تا لیوانی آب بخورم . ناگهان نور سالن که از لای در نیمه باز وارد اتاق می شد مرا به سمت خود جلب کرد . به سمت در رفتم تا بدانم علت روشن بودن چراغ چیست . ناگهان صدای پچ پچی به گوشم رسید . با کنجکاوی توی سالن را نگریستم . احمد را دیدم که کنار مهوش نشسته بود . خدای من یعنی این وقت شب چه اتفاقی افتاده ؟ شاید حال مادرش خراب است . اما چرا احمد مرا برای کمک مطلع نکرده بود ؟ در سکوت سالن صدای مهوش خانم به گوشم رسید . با احمد گرم گفتگو بود . قصد گوش کردن نداشتم اما رفتار اخیر مهوش خانم برایم سوال شدم بود . می خواستم ببینم احمد چه می گوید . حرف های شان را به وضوح می شنیدم . مادر جان دیدی خودمان را چطور بدبخت کردیم ؟ زنت اجاقش کور است . درست مثل خاله اش . آخر چرا هیچ کاری نمی کنی ؟ ما نوه می خواهیم . به خدا جوانی ات به هدر می رود . فردا که پیر شدی احتیاج به عصای دست داری . احمد در جواب مادرش گفت : چه می دانید مادر ٬ شاید عیب از من باشد . مادرش با حالتی عصبی گفت : مگر تو عقل نداری ؟ عیب از اوست پسرجان . در خانواده ی ما این مسئله سابقه نداشته است . نکند توی ساده ی خل فردا تو روی او بگویی که شاید عیب از تو باشد و زبانش را بر سرت دراز کنی ؟ از این دختره پر رو آنقدر بدم امده است که دلم نمی خواهد رویش را ببینم . نمی دانم تو چطور تحملش می کنی . اگر زنت نبود می دانستم چگونه با او رفتار کنم . صدای اذان از مسجد کوچه برخاست و من دیگر حرف های انها را نشنیدم . از سخنان مادرش متعجب بودم . چگونه می توانست از من انقدر متنفر باشد ؟ دیدم که به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد . در دل گفتم : الهی نماز به کمرش بزند که میان زن و شوهر اتش می افروزد . به آرامی روی تخت دراز کشیدم و از ته دل گریستم . احمد به آرامی خود را به اتاقش رساند و سرجایش خوابید . صبح روز بعد بدون کوچکترین کلامی همراه احمد به خانه ی مادر رفتم . دم عصر به پیشنهاد او سوار بر ماشین به گردش در اطراف تهران رفتیم . سپس کنار رودخانه ای توفق نمودیم . و روی تخته سنگ های حاشیه ی رودخانه نشستیم . من دیگر به خانه ی مادر نمی آیم احمد . چرا مگر اتفاقی افتاده ؟ نه . ولی من احساس می کنم این زن در سرش نقشه هایی می پروراند . خودت هم می دانی که اصلا مرا نمی خواهد . چه می گویی دیبا ؟ منظورت از این زن چیست ؟ درست صحبت کن . او مادر من است . طوری حرف می زنی انگار غریبه است و هیچ رابطه ی فامیلی با ما ندارد . بعد هم هیچ مادری بد بچه اش را نمی خواهد . راست می گویی ! من خودم دیشب حرف هایتان را شنیدم . احمد بلند شد و با عصبانیت گفت : تو زاغ سیاه ما را چوب می زنی ؟ نه آقا . من از صدای شما و نور سالن از خواب برخاستم . خب دیبا مادر حرف ناحقی نمی زند . دلش بچه می خواهد . دوست دارد نوه ی پسری داشته باشد . مادرت راست می گوید . انها چه گناهی دارند که اجتق من کور است ؟ او با یک نظر می تواند عیب ها را ببیند و تشخیص بدهد ایراد از کیست . شاید هم غیب گوست . احمد با لحنی شاکی از سخنان من گفت : بس کن دیبا مادر راست می گ.ید در خانواده ی شما خاله ات اجاقش کور است . چه جالب . آقا کشف بزرگی کردید . یادتان رفته خاله ی من عمه ی شما هم می شود ؟ شاید اجاق تو کور باشد . احمد برخاست و با خشم کشیده ای به گوشم زد . تو نباید چنین نسبتی به من بدهی . من مرد هستم و مرد ها عاری از عیب هستند . مقصر تو هستی . می دانم در مطبخ و هر سوراخ سنبه ای دوا پنهان کرده ای . اگر زهرمار هم باشد می خوری . دیگر حرفت را تکرار نکن و بدان اجاق کور خودت هستی . دستت درد نکند . خوب مادرت جادو گرت پرت کرده . از روز اول هم فهمیدم که خودت اراده نداری و مادر است که برایت تصمیم می گیرد . تف به غیرتت بیاد که دست روی زن بلند می کنی . احمد از حرف من آشکارا می لرزید . ناگهان دستش را مشت کرد و محکم به صورتم کوبید . از درد احساس ضعف کردم . لحظه ای جلوی چشمانم تاریک شد و محکم به زمین خوردم . بلاخره مادر آن قدر زیر گوشش خواند تا دوباره همان احمد سابق شد . مردی که من مدت ها با او بیگانه شده بودم . دوباره ورق برگشت و بعد از یک سال و نیم آرامش احمد همان مرد سرکش شد . خودش هم ترسیده بود . سرم را بالا گرفت . خون از دماغم جاری بود . دستمالی از کیفم بیرون کشیدم . خون بند امد . آینه ی کوچکی از میان وسایلم بیرون کشیدم . خون بند آمد . آینه ی کوچکی از میان وسایلم برداشتم و صورتم را در ان برانداز کردم . پای چشمم به سرخی می زد . سرخی وسیعی تا نزدیک گونه ام . می دانستم این تغییر رنگ حالت خون مردگی به خود می گیرد . فورا مرا به خانه برگردان . لتومبیل راه برگشت را پیش گرفت . به مادرت چه می خواهی بگویی ؟ هیچی چه بگویم ؟ دلت می خواهد راستش را عنوان کنم ؟ نه مگر هر مسئله ای را بیاد عنوان کرد ؟ ببین دیبا دست خودم نبود . تو مرا به سر حد جنون کشاندی . به من می گویی اجاق کور هستم . دادن چنین نسبتی به یک مرد اشتباه است . جدا پس تو چرا چنین نسبتی را به من می دهی ؟ این اشتباه نیست ؟ یا چون من زن هستم می توانی هرطور که دلت خواست رفتار کنی ؟ جلوی در خانه رسیدیم . موقع ورود به سالن مادر را دیدم که رضا را در آغوش گرفته بود و لقمه های کوچک غذا به دهانش می گذاشت . از دیدن چهره ام تعجب کرد . دیبا چه شده ؟ چرا پای چشمت کبود است ؟سپس نگاهی به احمد انداخت . او سرش را پایین انداخته بود تا از جوابگویی راحت باشد . هیچی مادر . کم مانده بود با سگی که وسط جاده پریده بود برخورد کنیم . احمد به خاطر جیوانک ترمز گرفت و سر من محکم به داشبورد خورد . اتفاقی نیفتاده نگران نباشید . مادر با نگاهی ناباورانه احمد را برانداز کرد . بعد برخاست و رضا را روی زمین گذاشت . جلو آمد و سرم را بالا گرفت و به دقت پای چشمم را نگریست . برو به داه ات بگو یخ بیاورد و زیر چشمت بگذارد . بجنب ٬ دختر . الان پای چشمت کبود می شود . اگر آقاجانت بیاید و تو را به این صورت ببیند قلبش می گیرد . دایه یخ را در دستمالی پیچید و روی صورتم گذاشت . پوستم دچار سوزش شدیدی شده بود . احمد روی مبل لیمده بود و مرا تماشا می کرد . در دلم غوغایی برپا بود . هر آن منتظر بغضم بودم . آن شب تا سپیده نخوابیدم . صبح روز بهد همگی به شمیران رفتیم . برای هر کسی که مرا با چشم کبود می دید توضیح دیروز را می دادم . از دروغی که می گفتم حالم به هم می خورد . طرف های عصر بود که مادر از من خواست کمی با هم در حیاط قدیم بزنیم . هر دو به راه افتادیم . روی نیمکتی نشستیم . مادر به سختی نفس می کشید . تازگی ها دچار مشکلات قلبی شده بود . هرچه اصرار می کردیم نزد پزشک برود ٬ به حرفمان گوش نمی کرد . بعد از کمی سکوت مادر سرم را نوازش کرد و به آرامی پرسید : دیباجان از زندگی ات راضی هستی ؟ بله . چطور مگه ؟ هیچ . دخترم . من همیشه نگران تو هستم . نمی دانم چرا احساس می کنم هر وقت که می بینمت رنگ و رویت پریده تر است . راست بگو مادر . به من دروغ نگو . حتی ةقاجانت هم بار ها گفته که این دختر حتما مشکلی دارد . خدای نکرده با احمد مشکلی نداری ؟ نه مادر شما بیهوده نگران هستید . تحمد پسر خوبی است . آقاجان هم چندین بار این سوال را از من کرده به ایشان بگویید من مشکلی ندارم . اصلا علت نگرانی شما را نمی دانم . چرا همیشه این سوال را می کنید ؟ هیچ مادر جا نگرانیم چون از ما دور هستی . مادر دوباره پرسید : احمد را دوست نداری ؟ بله . شما می خواستید زنش شوم که شدم . مادر از شنیدن حرفم دستش را روی قلبش گذاشت . یعنی مادرجان فقط به خاطر خواست من و پدرت زنش شدی؟ هرگز دوستش نداشتی ؟ سکوت کردم . چه می توانستم بگویم ؟ به سادگی پاسخ دادم : چرا مادر دوستش دارم . یعنی به او عادت کرده ام . مادر نفس راحتی کشید : الهه شکر . عزیزم می دانی که مهوش خانم را هم دعوت کرده بودیم اما او نیامد ؟ خب چه بهتر . شما که مهوش را زیاد دوست ندارید . درست نمی گویم ؟ مادرجان حرف دوست داشتن من نیست . تازگی ها زن دایی ات دائما متلک می پراند . چه متلکی ؟ نمی دانم به خدا منظورش چیست ؟ تا حرفی می شود بلافاصله می گوید ما که از پسر شانس نیاوردیم . یا مثلا می گوید ما نوه ی پسری می خواهیم . یا خیلی حرف ها و حدیث های دیگر . مادر شما که می دانید بچه دار شدن دست خداست . بله عزیزم . اما بگو تا به حال به این فکر افتاده اید ؟ نه چون برای من خیلی مهم نبوده است . این چه حرفی است ؟ دست به کار شوید . الا نزدیک به شش سال می شود که با هم ازدواج کرده اید . چرا از این مسئله غافلید ؟ می دانی امدن بچه به زندگیتان شادی می بخشد ؟ خنده ای کردم و گفتم : باشد مادر جان به همین زودی شما هم نوه دار می شوید . مادر دستم را گرفت : مادر جان برای ما مهم نیست و من و آقاجانت نوه داریم . مهتا به جای تو جبران این مسئله را کرده است . من نمی خواهم مردم پشت سرت حرف بزنند . دستانش را فشردم . نگران نباش مادر . هیچ کس نمی تواند در زندگی من دخالت کند . بلند شدیم که به جمع بپیوندیم . مادر صورتم را بوسید و گفت : مادر جان اگر روزی زبانم لال دیدی زندگی به تو سخت می گیرد هر زمان که به خانه برگردی دیبا ی سابقی . چشمانم پر از اشک شد اما جلوی ریزشش را گرفتم . * * * ادامه دارد www.romanha.loxblog.com

نظرات شما عزیزان:

s
ساعت11:22---10 ارديبهشت 1391
تا اینجا عالی بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 87
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 89
بازدید ماه : 89
بازدید کل : 8566
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس